مرد لبخندی زهر ماری زد و گفت :برای من بله ،برای تو چطور؟ زن صورتش را به سمت پنجره چرخاند تا شاید کمی سنگینی نگاه مرد ،لاغر تر شود. سپس زیر لب زمزمه کرد:تو هیچوقت نخواستی من را باور کنی. مرد صدایش را در گلویش انداخت و با تندی گفت:بعد از دوازده سال انتظار برای پایان دنیا،چه باید بکنم؟،برایت هورا بکشم که خورشید فردای نابودی ذهن تو خیلی پر نور تر از روز قبل طلوع کرده است؟ _اما... زن حرفش را بلعید،مثل آدم گرسنه ای که باید موشی مرده را قورت بدهد. مرد هم حرفی برای گفتن نداشت،بعد ازسی سال ،یک لحظه با خود گفت:خدا را شکر انگار کلمات تمام شدندو سرش را برگرداند،چمدانش را برداشت وبرای همیشه رفت،بی آنکه بگوید،خداحافظ. زن به خیابان خلوت غروب نگاه کرد ،بازتاب سایه وار مردی را دید که برای اولین بار،بعد از مرگ تنها فرزندشان ،مثل دود سیگار در هوا گم شد. احساس کرد روحش از تنش سنگین تر شده است،بر روی تختخواب دراز کشید،چشمهایش را بست ،بوی فرزند و حجم خالی همسر را در آغوش گرفت. واز آن پس هر لحظه شبحی در گوشش می گفت:این آخر دنیاست... امیرهاشمی طباطبایی-پاییز 91 نظرات شما عزیزان: Hany13
ساعت18:06---24 آذر 1391
وقتی درباره نوشتت توضیح میدی حس میکنم خودم دارم اون مرد رو می بینم.محشر بود
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesبهمن 1392آذر 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 Authorsامیر هاشمی طباطباییLinks
ردیاب ماشین
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین |